دوران کودکی ام راخوب به خاطردارم.مرابه امانت برای نگهداری وسرپرستی ازپدرم گرفت وبه خانه اش آوردمراپدرانه دردامانش مینشاند ونوازشم میکرد.مهربانانه درآغوشم میگرفت وبه سینه اش میفشردومشفقانه،دربستر دربسترکنارخودمیخاباند،چنان صمیمانه که پیکرپاکش بابدنم تماس میگرفت.بوی خوش وجودمطهرش مشامم رانوازش میداد.وقتی لقمه غذارا اماده میکردودردهانم میگذاشت وسیرم میکرد.مکارم اخلاقی راکه به تعلیم الهی آموخته بودبه من آموزش میداد ومن نیزباتمام تلاش،به دقت وتمام وکمال آموزش های اوراباجان ودل میپذیرفتم وبکارمیبستم دران ایام ففقط آن حضرت وهمسرش حضرت خدیجه ومن مسلمان بودیم.من به خوبی میدانستم که اوپیامبرخداست.نوروحی آسمانی رابروشنی میدیدم وبوی خوش نبوت راآشکارااستشمام میکردم.فراموش نمیکنم آنگاه وحی الهی براونازل شد،صدای ناله ای گوشم راآزرد به پیامبرعرض کردم:یارسول الله این ناله چه بود؟واوفرمود:این ناله شیطان بودکه بابعثت من ازاین که پیروانم بهده وبرده او باشندناامیدومایوس شد.پیامبر پس ازاین سخنان باخوشحالی به من فرمود: