زندگانى حضرت امام رضا(ع) پر است از لحظاتى نورانى و شگفت انگيز كه دل شيفتگان را مىبرد . از كتاب «ديوان خدا» نوشته نعيمه دوستدار ـ كه بر اساس منابع موثق تدوين يافته ـ چند داستان برگزيدهايم كه تقديم عاشقان اهل بيت مىكنيم.
نشانه موى پيامبر(ص)
مردى از نوادگان انصار خدمت امام رضا(ع) رسيد. جعبهاى نقرهاى رنگ به امام داد و گفت :
«آقا! هديهاى برايتان آوردهام كه مانند آن را هيچ كس نياورده است». بعد در جعبه را باز كرد و چند رشته مو از آن بيرون آورد و گفت: «اين هفت رشته مو از پيامبر اكرم(ص) است. كه از اجدادم به من رسيده است». حضرت رضا(ع) دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا كردند و فرمود: «فقط اين چهار رشته، از موهاى پيامبر است».
مرد با تعجب و كمى دلخورى به امام نگاه كرد و چيزى نگفت. امام كه فهميد مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روى آتش گرفت. هر سه رشته سوخت، اما به محض اين كه چهار رشته موى پيامبر(ص) روى آتش قرار گرفت شروع به درخشيدن كرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن كرد.
صحبت گنجشك با امام (ع)
راوى: سليمان (يكى از اصحاب امام رضا(ع)
حضرت رضا(ع) در بيرون شهر، باغى داشتند. گاهگاهى براى استراحت به باغ مىرفتند. يك روز من نيز به همراه آقا رفته بودم. نزديك ظهر، گنجشك كوچكى هراسان از شاخه درخت پركشيد و كنار امام نشست. نوك گنجشك، باز و بسته مىشد و صداهايى گنگ و نا مفهوم از گنجشك به گوش مىرسيد. انگار با جيك جيك خود، چيزى مىگفت.
امام عليه السلام حركت كردند و رو به من فرمودند: «ـ سليمان!... اين گنجشك در زير سقف ايوان لانه دارد. يك مار سمى به جوجههايش حمله كرده است. زودباش به آنها كمك كن!. ..
با شنيدن حرف امام ـ در حالى كه تعجب كرده بودم ـ بلند شدم و چوب بلندى را بر داشتم . آن قدر با عجله به طرف ايوان دويدم كه پايم به پلههاى لب ايوان برخورد كرد و چيزى نمانده بود كه پرت شوم...
با تعجب پرسيدم: «شما چطور فهميديد كه آن گنجشك چه مىگويد؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آيا اين كافى نيست؟!»
ميهمان دوستى امام(ع)
راوى: يكى از نزديكان امام رضا(ع)
مرد گفت: «سفر سختى بود. يك ماه طول كشيد».
امام رضا (ع) فرمودند: «خوش آمدى!»
ـ « ببخشيد كه دير وقت رسيدم. بىپناه بودن مرا مجبور كرد كه در اين وقت شب، مزاحم شما شوم».
امام لبخند زدند و فرمودند: «با ما تعارف نكن! ما خانوادهاى ميهمان دوست هسيتم».
در اين هنگام روغن چراغ گرد سوز فرو نشست و شعلهاش آرام آرام كم نور شد. ميهمان دست برد تا روغن در چراغ بريزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر كرد. مرد گفت: «شرمندهام! كاش اين قدر شما را به زحمت نمىانداختم».
امام در حالى كه با تكه پارچهاى، روغن را از دستش پاك مىكرد، فرمودند: ما خانوادهاى نيستيم كه ميهمان را به زحمت بيندازيم».
ابرهاى سياه
راوى: حسين بن موسى
از شما چه پنهان شك داشتم. نه به شخص امام رضا(ع) نه!... فقط باورم نمىشد كه واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چيز اطلاع داشته باشند.
آن روز صبح به همراه امام رضا(ع) از مدينه خارج شديم.
در راه فكر كردم كه چقدر خوب مىشد اگر مىتوانستم امام را آزمايش كنم.
در همين فكرها بودم كه امام پرسيدند:
«حسين!... چيزى همراه دارى كه از باران در امان بمانى؟!»
فكر كردم كه امام با من شوخى مىكند، اما به صورتش كه نگاه كردم، اثرى از شوخى نديدم . با ترديد گفتم: «فرموديد باران؟! امروز كه حتى يك لكه ابر هم در آسمان نيست...»
هنوز حرفم تمام نشده بود كه با قطرهاى باران كه روى صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم .
سرم را كه بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهاى سياه از گوشه و كنار آسمان به طرف ما مىآمدند و جايى درست بالاى سر ما، درهم مىپيچيدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شديد شد كه مجبور شديم به شهر برگرديم.
شربت گوارا
راوى: ابو هاشم جعفرى
به سخنان امام گوش مىدادم. هوا گرم بود و آفتاب ظهر، شدت گرما را بيش تر مىكرد. تشنگى تمام وجودم را فرا گرفته بود. شرم و حياى حضور امام، مانع از آن شد كه صحبتشان را قطع كنم و آب بخواهم. در هيمن موقع امام كلامش را قطع كرد و فرمودند: ـ «كمى آب بياوريد !»
خادم امام ظرفى آب آورد و به دست ايشان داد. امام، براى اين كه من، بدون خجالت،آب بخورم، اول خودشان مقدارى از آب را نوشيدند وبعد ظرف را به طرف من دراز كردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشيدم.
نه! نمىشد. اصلا نمىتوانستم تحمل كنم. انگار آب هم نتوانسته بود درست و حسابى تشنگىام را از بين ببرد. تازه، بعد از يك بار آب خوردن درست نبود كه دوباره تقاضاى آب كنم. اين بار هم امام نگاهى به چهرهام كردند و حرفش را نيمه تمام گذاشت: «كمى آرد و شكر و آب بياوريد.»
وقتى خادم براى امام رضا(ع) آرد و شكر و آب آورد، امام آرد را در آب ريخت و مقدارى هم شكر روى آن پاشيد. امام برايم شربت درست كرده بود. نمىدانم از شرم بود يا از خوشحالى كه تشكر را فراموش كردم. شايد در آن لحظه خودم را هم فراموش كرده بودم. با كلام امام رضا(ع) ناخود آگاه دستم به طرف ظرف شربت دراز كردم.
ـشربت گوارايى است. بنوش ابوهاشم!... بنوش كه تشنگىات را از بين مىبرد.
شما امام من هستيد
راوي :يكى از دوستان ابن ابى كثير
بعد از شهادت امام موسى كاظم (ع)، همه درباره امام بعدى دچار شك و ترديد شده بودند. همان سال براى زيارت خانه خدا و ديدار بستگانم به مكه رفتم.
يك روز، كنار كعبه، على بن موسى الرضا(ع) را ديدم. با خود گفتم: «آيا كسى هست كه اطاعتش بر ما واجب باشد؟»
هنوز حرفم تمام نشده بود كه حضرت رضا (ع) اشارهاى كردند و گفتند: «به خداقسم! من كسى هستم كه خدا اطاعتش را واجب كرده است».
خشكم زد. اول فكر كردم شايد متوجه نبودهام و با صداى بلند چيزى گفتهام. اما خوب كه فكر كردم، يادم آمد كه حتى لبهايم هم تكان نخوردهاند. با شرمندگى به امام رضا(ع) نگاه كردم وگفتم: «آقا... گناه كردم... ببخشيد!... حالا شما را شناختم. شما امام من هستيد» .
حرف «ابن ابىكثير» كه به اين جا رسيد نگاهش كردم... بغض راه گلويش را گرفته بود.
آخرين طواف
راوى: موفق (يكى از خادمان امام(ع))
حضرت جواد عليه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرين سفرى بود كه همراه با امام رضا (ع) به زيارت خانه خدا مىرفتيم. خوب به ياد دارم...
حضرت جواد را روى شانهام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف مىكرديم. در يكى از دورهاى طواف، حضرت جواد خواست تا در كنار «حجر الاسود» بايستيم. اولحرفى نزدم، اما بعد هرچه سعى كردم از جا بلند نشد. غم، در صورت كوچك و قشنگش موج مىزد. به زحمت امام رضا(ع) را پيدا كردم و هرچه پيش آمده بود، گفتم. امام، خود را به كنار حجر الاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به ياد دارم.
ـ «پسرم! چرا با ما نمىآيى؟»
«نه پدر! اجازه بدهيد چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما مىآيم»
«بگو پسرم!»
پدر! آيا مرا دوست داريد؟»
«البته پسرم»
«اگر سؤال ديگرى بپرسم، جواب مىدهيد؟»
«حتما پسرم»
«پدر!... چرا طواف امروز شما با هميشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرين ديدار شما با كعبه است».
سكوت سنگينى بر لبهاى امام نشست. ياد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خيره شدم. اشك درچشم امام جمع شده بودم. امام فرزندش را در آغوش گرفت. ديگر نتوانستم طاقت بياورم و... .
سؤالى كه فراموش كرده بوديم
راوى: اسماعيل بن مهران
من و «و احمد بزنطى» در ده صريا در مورد سن حضرت رضا(#) صحبت مىكرديم. از احمد خواستيم كه وقتى به حضور امام رسيديم، يادآورى كند كه سن امام را از خودشان بپرسيم.
روزى توفيق ديدار امام، نصيبمان شد. آن موقع، ما، جريان سؤال از سن امام را به كلى فراموش كرده بوديم، اما به محض اين كه احمد را ديد، پرسيد:
«احمد!.. چند سال دارى؟»
ـسى و نه سال.
امام فرمود: «اما من چهل و چهار سال دارم».
به سوى شهر غربت
راوى: سجستانى
روز عجيبى بود. فرستاده مأمون ـ خليفه عباسى ـ آمده بود تا امام را از مدينه به سوى خراسان روانه كند. چهره و حركات امام، همه و همه، نشانههاى جدايى بودند. وقتى خواست با تربت پيامبر(ص) وداع كند، چند بار تا كنار حرم رسول خدا رفت و برگشت. انگار طاقت جدايى را نداشت.
طاقت نياوردم. جلو رفتم و سلام كردم. به خاطر مسافرت و اين كه قرار بود امام به جاى مأمون در آينده خليفه شود، به ايشان تبريك گفتم، اما با ديدن اشك امام، دلم گرفت. سكوت تلخى روى لبهايم نشست. امام فرمودند:
«خوب مرا نگاه كن!... حركتم به سوى شهر غربت است و مرگم هم در همان جاست... سجستانى! ... بدن من در كنار قبر هارون ـ پدر مأمون ـ دفن خواهد شد».
گليم كهنه اتاق
راوى: نعمان بن سعد
كنار امير المؤمنين على(ع) نشسته بودم. امام نگاهى به من كردند و فرمودند:
«نعمان!... سال ها بعد، يكى از فرزندان من در خراسان با زهر كشندهاى شهيد خواهد شد. اسم او مثل اسم من، على است. اسم پدرش هم مانند پسر «عمران» ، موسى است. اين را بدان ! هر كس كه قبر او را زيارت كند، خدا تمام گناهان قبل از زيارتش را خواهد بخشيد... به خاطر پسرم على».
حرف امام كه تمام شد، سكوت كردم و به گليم كهنه اتاق خيره شدم. با خودم گفتم: «اين درست !... اما من چرا گناه كنم كه به خاطر بخشش، امام رضا عليه السلام را زيارت كنم؟ بايد به خاطر دلم و براى محبتم به اهل بيت(ع) او را زيارت كنم».
به امام نگاه كردم. انگار با لبخندش حرفم را تأييد مىكرد.
در ياد مايى
راوى عبد الله بن ابراهيم غفارى
تنگ دست بودم و روزگارم به سختى مىگذشت.
يكى از طلبكارهايم براى گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صريا حركت كردم تا امام رضا(ع) را ببينم. مىخواستم خواهش كنم كه وساطت كنند از او بخواهد كه مدتى صبر كنند.
زمانى كه به خدمت امام رسيدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت كرد تا چند لقمهاى بخورم. بعد از غذا، از هر درى سخن به ميان آمد و من فراموش كردم كه اصلا به چه منظورى به صرياء آمده بودم. مدتى كه گذشت، حضرت رضا(ع)، اشاره كردند كه گوشه سجادهاى را كه در كنارم بود، بلند كنم. زير سجاده، سيصد و چهل دينار بود. نوشتهاى هم كنار پولها قرار داشت. يك روى آن نوشته بود: «لا اله الا الله، محمد رسول الله، على ولى الله». و در طرف ديگر آن هم اين جملات راخواندم: «ما تو را فراموش نكردهايم. با اين پول قرضت را بپرداز! بقيهاش هم خرجى خانوادهات است».
كوه و ديگ
راوى: اباصلت هروى
همراه امام وارد «مرو» شديم. نزديك «ده سرخ» توقف كرديم. مؤذن كاروان، نگاهى به خورشيد كرد و رو به امام گفت: «آقا! ظهر شده است».
امام پياده شدند و آب خواستند. نگاهى به صحرا كرديم. اثرى از آب نبود. نگران بر گشتيم . اما ازتعجب زبانمان بند آمد. امام با دستشان مقدارى از خاك را گود كرده بود و چشمهاى ظاهرشده بود.
وارد «سناباد» شديم. كوهى نزديك سناباد بود كه از سنگ آن، ديگهاى سنگى مىساختند. امام به تخته سنگى از كوه تكيه دادند و رو به آسمان گفتند:
«خدايا!... غذاهايى را كه مردم با ديگهاى اين كوه مىپزند، مورد لطفت قرار ده و به اين غذاها بركت عطا كن!»
فكر مىكنم خدا به بركت دعاى امام، به كوه، نظر خاصى كرد. چون امام خواستند كه از آن روز به بعد، غذايشان را فقط در ديگهايى بپزيم كه از سنگ آن كوه ساخته شده باشد.
روز بعد، پس از كمى استراحت، امام به طرف محلى كه «هارون» ـ پدر مأمونـ در آن دفن شده بود، حركت كردند. مأموران حكومتى جار زدند كه امام مىخواهد قبر هارون را زيارت كند، اما امام با يك حركت ساده نقشههاى مأموران را نقش بر آب كرد. آن حركت هم اين بود كه كنار قبر هارون ايستادند و با انگشت، خطى در كنار قبر، كشيدند. بعد رو به ما فرمودند :
ـ اين جا قبر من خواهد شد... شيعيان ما به اين جا خواهند آمد و مرا زيارت خواهند كرد ... و هركس به ديدار قبرم بيايد، خدا لطفش را شامل حال او خواهد كرد.
بعد رو به قبله ايستادند و نماز خواندند و با سجدهاى طولانى، چيزهايى را زير لب زمزمه كردند. اشك در چشمم جمع شده بود.
امامان پاك ما در ميان مردم و با مردم ميزيستند،و عملا به مردم درس زندگي و پاكي و فضيلت ميآموختند،آنان الگو و سرمشق ديگران بودند،و با آنكه مقام رفيع امامت آنان را از مردم ممتاز ميساخت،و برگزيدهي خدا و حجت او در زمين بودند
در عين حال در جامعه حريمي نميگرفتند،و خود را از مردم جدا نميكردند،و به روش جباران انحصار و اختصاصي براي خود قائل نميشدند،و هرگز مردم را به بردگي و پستي نميكشاندند و تحقير نميكردند...
«ابراهيم بن عباس»ميگويد:«هيچگاه نديدم كه امام رضا عليه السلام در سخن بر كسي جفا ورزد،و نيز نديدم كه سخن كسي را پيش از تمام شدن قطع كند،هرگز نيازمندي را كه ميتوانست نيازش را بر آورده سازد رد نميكرد،در حضور ديگري پايش را دراز نميفرمود، هرگز نديدم به كسي از خدمتكاران و غلامانشان بدگوئي كند،خندهي او قهقهه نبود بلكه تبسم بود،چون سفرهي غذا به ميان ميآمد همهي افراد خانه حتي دربان و مهتر را نيز بر سفرهي خويش مينشاند و آنان همراه با امام غذا ميخوردند.شبها كم ميخوابيد و بيشتر بيدار بود،و بسياري از شبها تا صبح بيدار ميماند و به عبادت ميگذراند،بسيار روزه ميداشت و روزهي سه روز در هر ماه را ترك نميكرد [1] ،كار خير و انفاق پنهان بسيار داشت، وبيشتر در شبهاي تاريك مخفيانه به فقرا كمك ميكرد.[2]
«محمد بن ابي عباد»ميگويد:فرش آن حضرت در تابستان حصير و در زمستان پلاسي بود لباس او-در خانه-درشت و خشن بود،اما هنگاميكه در مجالس عمومي شركت ميكرد (لباسهاي خوب و متعارف ميپوشيد) و خود را ميآراست. [3]
شبي امام ميهمان داشت،در ميان صحبت چراغ نقصي پيدا كرد،ميهمان امام دست پيش آورد تا چراغ را درست كند،امام نگذاشت و خود اين كار را انجام داد و فرمود:ما گروهي هستيم كه ميهمانان خود را بكار نميگيريم. [4]
يكبار شخصي كه امام را نميشناخت در حمام از امام خواست تا او را كيسه بكشد،امام عليه السلام پذيرفت و مشغول شد،ديگران امام را بدان شخص معرفي كردند،و او با شرمندگي به عذرخواهي پرداخت ولي امام بي توجه به عذر خواهي او همچنان او را كيسه ميكشيد و او را دلداري ميداد كه طوري نشده است.[5]
شخصي به امام عرض كرد:به خدا سوگند هيچكس در روي زمين از جهتبرتري و شرافت پدران به شما نميرسد.
امام فرمود:تقوي به آنان شرافت داد و اطاعت پروردگارآنان را بزرگوار ساخت.[6]
مردي از اهالي بلخ ميگويد:در سفر خراسان با امام رضا عليه السلام همراه بودم،روزي سفره گسترده بودند و امام همهي خدمتگزاران و غلامان حتي سياهان را بر آن سفره نشاند تا همراه او غذا بخورند.
من به امام عرض كردم:فدايتان شوم.بهتر است اينان بر سفرهيي جداگانه بنشينند.فرمود: ساكتباش،پروردگار همه يكي است،پدر و مادر همه يكي است،و پاداش هم باعمال است. [7]
«ياسر»خادم امام ميگويد:امام رضا عليه السلام به ما فرموده بود اگر بالاي سرتان ايستادم (و شما را براي كاري طلبيدم) و شما به غذا خوردن مشغول بوديد برنخيزيد تا غذايتان تمام شود.بهمين جهتبسيار اتفاق ميافتاد كه امام ما را صدا ميكرد،و در پاسخ او ميگفتند به غذا خوردن مشغولند،و آن گرامي ميفرمود بگذاريد غذايشان تمام شود. [8]
يكبار غريبي خدمت امام رسيد و سلام كرد و گفت:من از دوستداران شما و پدران و اجدادتان هستم،از حجباز گشتهام و خرجي راه تمام كردهام،اگر مايليد مبلغي به من مرحمت كنيد تا خود را بوطنم برسانم،و در آنجا از جانب شما معادل همان مبلغ را به مستمندان صدقه خواهم داد،زيرا مندر شهر خويش فقير نيستم و اينك در سفر نيازمند ماندهام.
امام برخاست و به اطاقي ديگر رفت،و دويست دينار آورد و از بالاي در دستخويش را فراز آورد،و آن شخص را خواند و فرمود:اين دويست دينار را بگير و توشهي راه كن،و به آن تبرك بجوي،و لازم نيست كه از جانب من معادل آن صدقه بدهي...
آن شخص دينارها را گرفت و رفت،امام از آن اطاق به جاي اول بازگشت،از ايشان پرسيدند چرا چنين كرديد كه شما را هنگام گرفتن دينارها نبيند؟
فرمود:تا شرمندگي نياز و سؤال را در او نبينم... [9]
امامان معصوم و گرامي ما در تربيت پيروان و راهنمائي ايشان تنها به گفتار اكتفا نميكردند، و در مورد اعمال آنان توجه و مراقبت ويژهيي مبذول ميداشتند،و در مسير زندگي اشتباهاتشان را گوشزد ميفرمودند تا هم آنان از بيراهه به راه آيند،و هم ديگران و آيندگان بياموزند.
«سليمان جعفري»از ياران امام رضا عليه السلام ميگويد:براي برخي كارها خدمت امام بودم، چون كارم انجام شد خواستم مرخص شوم،امام فرمود:امشب نزد ما بمان.
همراه امام به خانهي او رفتم،هنگام غروب بود،غلامان حضرت مشغول بنائي بودند امام در ميان آنها غريبهيي ديد،پرسيد:اين كيست؟عرض كردند:به ما كمك ميكند و به او چيزي خواهيم داد.
فرمود:مزدش را تعيين كردهايد؟
گفتند:نه!هر چه بدهيم ميپذيرد.
امام بر آشفت و خشمگين شد.من به حضرت عرض كردم:فدايتان شوم خود را ناراحت نكنيد. ..
فرمود:من بارها به اينها گفتهام كه هيچكس را براي كاري نياوريد مگر آنكه قبلا مزدش را تعيين كنيد و قرار داد ببنديد.كسي كه بدون قرار داد و تعيين مزد كاري انجام دهد اگر سه برابر مزدش را بدهي باز گمان ميكند مزدش را كم دادهيي،ولي اگر قرار داد ببندي و به مقدار معين شده بپردازي از تو خشنود خواهد بود كه طبق قرار عمل كردهيي،و در اينصورت اگر بيش از مقدار تعيين شده چيزي به او بدهي هر چند كم و ناچيز باشد ميفهمد كه بيشتر پرداختهيي و سپاسگزار خواهد بود. [10]
«احمد بن محمد بن ابي نصر بزنطي»كه از بزرگان اصحاب امام رضا عليه السلام محسوب ميشود نقل ميكند.من با سه تن ديگر از ياران امام خدمتش شرفياب شديم،و ساعتي نزد امام نشستيم،چون خواستيم باز گرديم امام به من فرمود:اي احمد!تو بنشين.همراهان من رفتند و من خدمت امام ماندم،و سؤالاتي داشتم بعرض رساندم و امام پاسخ ميفرمودند،تا پاسي از شب گذشت،خواستم مرخص شوم،فرمود:ميروي يا نزد ما ميماني؟
عرض كردم:هر چه شما بفرمائيد،اگر بفرمائيد بمان ميمانم و اگر بفرمائيد برو ميروم.
فرمود:بمان،و اينهم رختخواب (و به لحافي اشاره فرمود) .آنگاه امام برخاست و به اطاق خود رفت.من از شوق به سجده افتادم و گفتم:سپاس خداي را كه حجتخدا و وارث علوم پيامبران در ميان ما چند نفر كه خدمتش شرفياب شديم تا اين حد به من محبت فرمود.
هنوز در سجده بودم كه متوجه شدم امام به اطاق من باز گشته است،برخاستم.حضرت دست مرا گرفت و فشرد و فرمود:
اي احمد!امير مؤمنان عليه السلام به عيادت«صعصعة بن صوحان» (كه از ياران ويژهي آن حضرت بود) رفت،و چون خواستبرخيزد فرمود:«اي صعصعه!از اينكه به عيادت تو آمدهام به برادران خود افتخار مكن-عيادت من باعث نشود كه خود را از آنان برتر بداني-از خدا بترس و پرهيزگار باش،براي خدا تواضع و فروتني كن خدا ترا رفعت ميبخشد» [11]امام عليه السلام با اين عمل و سخن خويش هشدار داده است كه هيچ عاملي جاي خود سازي و تربيت نفس و عمل صالح را نميگيرد،و به هيچ امتيازي نبايد مغرور شد،حتي نزديكي به امام و عنايت و لطف آن بزرگوار نيز نبايد وسيلهي فخر و مباهات و احساس برتري بر ديگران گردد. [1] گويا منظور روزهي پنجشنبه اول ماه و چهار شنبهي وسط ماه و پنجشنبهي آخر ماه است كه پيشوايان معصوم فرمودهاند كسي كه اضافه بر روزهي ماه مبارك رمضان در هر ماه اين سه روز را روزه بگيرد مانند آنستكه همهي سال روزه باشد.
يكي از رخدادهاي مهم زندگي امام رضا(ع) پس از مسئله ولايتعهدي، حركت امام به سوي مصلاي مرو براي برگزار كردن نماز عيد فطر بوده است. اهميت اين رخداد تا آنجاست كه مامون به طور آشكار، در برابر آن واكنش نشان مي دهد و رازي را كه همواره در پنهان نگه داشتن آن مي كوشيد، ناخواسته افشا مي كند. دو تن از شاهدان عيني آن رخداد تاريخي – ياسر خادم و ريّان بن صلت- واقعه را چنين گزارش كرده اند:
عيد فطر فرا رسيد. مامون به دليل بيماري يا به دليلي ديگر، به علي بن موسي(ع) پيام داد و از وي خواست تا نماز عيد را برگزار كند. امام(ع) براساس آنچه پيشتر شرط نهاده بود، كه در مراسم حكومتي نقشي ايفا نكند و اقامه نماز عيد زير نظر حكومت صورت مي گرفت، از پذيرش اين درخواست خودداري كرد.
مامون پيام داد، هدف از اين پيشنهاد، تثبيت ولايتعهدي است و دوست دارم مردم به اين وسيله اطمينان پيدا كنند كه به راستي ولايتعهدي را پذيرفته اي. علاوه بر اين، مايلم مردم به فضيلت و برتري تو آگاه شوند.
سرانجام در نتيجه پافشاري خليفه، امام(ع) پيشنهاد وي را پذيرفت، بدان شرط كه نمازي همچون جدش رسول الله(ص) اقامه كند. مامون نيز شرط را پذيرفت و دستور داد تا نظاميان، درباريان و توده مردم، صبحگاهان نزديك خانه امام(ع) اجتماع كنند و هنگام خروج امام(ع) از منزل، حضرت را به سوي مصلي همراهي كنند.
مردم اطراف خانه امام(ع) و در مسير اجتماع كردند، عده اي نيز در پشت بام منازل خود منتظر ديدن حضرت با آن سيره نبوي و هيبت علوي بودند.
امام علي بن موسي الرضا(ع) از منزل بيرون آمد در حالي كه خود را خوش بو كرده، ردايي بر دوش انداخته، عمامه اي از كتان بر سر، عصايي در دست، با پاي برهنه و گام هايي استوار، با طمانينه و وقار راهي مصلي شد. با تكبير امام، فرياد تكبير مردم در كوچه و خيابان طنين انداخت. سواره نظام ها به احترام امام(ع) پياده شدند و همگان كفشهاي خود را از پاي بيرون آوردند. فرياد تكبير از يك سو و گريه شوق مردم از سوي ديگر، فضايي بينظير بر شهر مرو حاكم ساخت كه تا آن روز سابقه نداشت.
فضل بن سهل با ديدن آشفتگي اوضاع، خود را به خليفه رساند و مامون را از شرايط موجود و نتايج احتمالي آن آگاه كرد و يادآور شد كه اگر امام با همين وضع به اقامه نماز بپردازد، چنان تاثيري در مردم خواهد گذاشت كه جايگاه خليفه در نظر مردم بي ارج شده، همه دل ها به علي بن موسي(ع) متوجه مي شود.
مامون بدون درنگ دستور داد تا حضرت را از نيمه راه بازگردانند و چنين كردند.
در بازگشت به منزل، امام(ع) با اندوه بسيار ميفرمود: «اَللهُمّ اِن كانَ فَرَجي بِالمَوت فَعَجِّل لي السّاعَه»؛ بار خدايا، اگر گشايش من از وضعيت كنوني ام به مرگ من است، هم اينك در آن شتاب فرما.
برگرفته از كتاب امام علي بن موسي الرضا(ع) به كوشش بنياد پژوهشهاي اسلامي آستان قدس رضوي
دوران کودکی ام راخوب به خاطردارم.مرابه امانت برای نگهداری وسرپرستی ازپدرم گرفت وبه خانه اش آوردمراپدرانه دردامانش مینشاند ونوازشم میکرد.مهربانانه درآغوشم میگرفت وبه سینه اش میفشردومشفقانه،دربستر دربسترکنارخودمیخاباند،چنان صمیمانه که پیکرپاکش بابدنم تماس میگرفت.بوی خوش وجودمطهرش مشامم رانوازش میداد.وقتی لقمه غذارا اماده میکردودردهانم میگذاشت وسیرم میکرد.مکارم اخلاقی راکه به تعلیم الهی آموخته بودبه من آموزش میداد ومن نیزباتمام تلاش،به دقت وتمام وکمال آموزش های اوراباجان ودل میپذیرفتم وبکارمیبستم دران ایام ففقط آن حضرت وهمسرش حضرت خدیجه ومن مسلمان بودیم.من به خوبی میدانستم که اوپیامبرخداست.نوروحی آسمانی رابروشنی میدیدم وبوی خوش نبوت راآشکارااستشمام میکردم.فراموش نمیکنم آنگاه وحی الهی براونازل شد،صدای ناله ای گوشم راآزرد به پیامبرعرض کردم:یارسول الله این ناله چه بود؟واوفرمود:این ناله شیطان بودکه بابعثت من ازاین که پیروانم بهده وبرده او باشندناامیدومایوس شد.پیامبر پس ازاین سخنان باخوشحالی به من فرمود:
کافور، خادم امام علی النقی(ع) میگوید شبی امام به من فرمود که فلان سطل آب را در فلان محل بگذار تا وضو بگیرم و مرا دنبال کاری فرستاد.من فراموش کردم ای کار را بکنم و شب بسیار سردی بود.ناگهان متوجه شدم که امام از خواب برخواسته و قصد وضو گرفتن دارد و من فراموش کرده ام سطل را درجایی که می خواستند بگذارم،از ملامت آن حضرت اندوهگین بودم و می دانستم که امام، سخت به زحمت خواهد افتاد.ناگهان شنیدم که صدایم می زند، با شرمندگی به حضورش رفتم و دیدم ملامتم می کند که مگر نمیدانی من با آب سر وضو میگیرم، چرا آب گرم کرده ای و در سطل ریخته ای؟ گفتم به خدا شوگند که من نه سطلی گذاشتم و نه آبدر آن ریختم.امام فرمود: (( خدایی را شکر که آنچه او بدهد عین رحمت و نعمت است))
امام علی النقی (ع) در نیمه ی ذیحجه ی سال 212 هجری در حوالی مدینه در محلی به نام حریا به دنیا آمدند.مادر ایشان سمانه مغربیه است.معروف به سیده. وزنی بود که پیوسته روزه داشت و در زهد و تقوا کم نظیر بود.
اسم ایشان امام علی،کنیه ایشان ابوالحسن و مشهور ترین القاب ایشان نقی، هادی،نجیب،مرتضی،ناصح،امین،موتمن، طبیب، متوکل، عالم و فقیه است.
آن حضرت و فرزندانشان امام حسن(ع) در سامره، در محله ای به نام عسگر اقامت داشتند.و از همین رو لقب هر دو حضرت عسگری است.
نشر و نمای امام هادی(ع) در مدینه بود و فقط هشت سال از عمرشان می گذشت که پدرش حضرت جواد (ع) راشهید و امامت به آن حضرت منتقل شد.امام پیوسته در مدینه بودند تا این که به دلیل ایجاد سوء ظن توسط دشمنان نزد خلیفه (متوکل)،او حضرت را به سامرا فرا خواند و یحیی بن هرنمه را مامور انقال محرمانه آن حضرت قرار داد.اذیت و آزاری که از متوکل به حضرت هادی (ع) و شیعیان و دوستان ایشان رسید، زیاد از حد است،چرا که متوکل از بنی عباس بهکافرترین خلیفه شهرت دارد.
شهادت آن امام را سوم رجب سال 254 هجری و سن ایشان را در هنگام وفات چهل و دوسال دانسته اند.در زمان شهادت پدر، هشت سال و پنج ماه داشت و مدت امامت ایشان سی و سه سال بود.در دوران حیات خلافت مامون،معتصم،وائق، متوکل، منقصر، مستعین و معتز را درک کرد و در دوره ی معتز بود که آن حضرت را زهر دادند و شهید کردند.
روایت کرده اند که یکی از غلامان آن حضرت خیانتی کرد که موجب عقوبت شد..حضرت اراده کرد او را تادیب نمایند.غلام گفت: والکاظمین الغیظ. حضرت فرمود خشم خود را فرو خوردم.غلام گفت: والعافین عن الناس.فرمود تورا عفو کردم و از تقصیر تو گذشتم.غلام این بار گفت: والله یحب المحسنین. فرمود که تورا آزاد کردم و از برای تو مقرر کردم دوبرابر آنچه را که به تو عطا کردم.
اين کتاب به توصيف لحظه به لحظه واقعه غدير خم از آغاز حجه الوداع تا روز غدير خم و اعلام عمومي ولايت و سرپرستي امير المومنين عليه السلام پرداخته است. نويسنده با به کارگيري قلمي ادبي و استفاده از احاديث مربوطه و آيات قرآني، تجسم اين واقعه جاودان را براي خواننده تسهيل ساخته است. در اين کتاب تمامي توطئه ها و عهدنامه هايي که مقدمه سقيفه بود و در طول اين سفر اتفاق افتاد بيان شده است. نکته مهم اين است که تمامي احاديث و فرمايشات پيامبر صلي الله عليه و آله در مورد خلافت امير المونين عليه السلام که قبل از واقعه غدير و در طول اين سفر نقل شده، در اين کتاب جمع آوري شده است.
سقیفه،درلغت عربی،به معنی سایبانی است که شیوخ عرب رامهمان خانه ای بوده است که افرادقبیله نیزدرآن جمع میشوندودرباره همه امورقبیله گفت وگومیکرند.سقیفه مشهوردرتاریخ،محل اجتماع قبیله خزرج ازانصاردرمدینه بوده است،ورییس ایشان سعدبن عباده بوده که برای بیعت بااوپس ازوفات پیامبر(ص)درآن محل اجتماع کرده بودند؛وتعدادی ازصحابه پیامبر(ص)نیزپس ازاطلاع یافتن ازاجتماع قبیله خزرج برای تعیین خلیفه پیامبرخودرا سریع به آنجارساندند.درحالی که جسدآن حضرت هنوزبه خاک سپرده نشده بود.این کتاب نتنهادرموردماجرای سقیفه بلکه درموردبرنامه ریزی های قبل از آن وماجراهای بعدکه اثرات آن بودنیزسخن گفته شده.وحقایق قابل توجهی رابیان میکند.ازجمله حقایقی که دراین کتاب به آنها اشاره شده است،میتوان به مواردزیراشاره کرد:1)چگونگی به خلافت رسیدن ابوبکر2.)جانشینی عمروعثمان بعدازابوبکربه عنوان طرحی ازقبل برنامه ریزی شده3.)دلیل سوزاندن آیات وروایات پیامبر(ص)درزمان ابوبکر.4)چگونگی غصب اموال خانم فاطمه زهرا توسط خلفا5.)بیعت نکردن امام علی(ع)تازمانی که خانم فاطمه زهرا(س)زنده بودندودلیل بیعت ایشان بعدازشهادت آن بانوی بزرگوار.6)اذعان بزرگان ازصحابه پیامبر(ص)به حق علی(ع)برای جانشینی پیامبر.7)تهمت هزیان گویی به پیامبر(العیاذبالله)ازطرف خلیفه دوم(لعنت الله علیه)....
برای دانلود کتاب به صورت پی دی اف به کتاب الکترونیکی بروید.
در فصل اول، "پیام غدیر در کتاب و سنت"، به بیان پیمان و عهد الهی که بر عهده بشر به واسطه ابلاغ خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله پرداخته شده است. در دو فصل بعد به دلایل قرآنی و روایی التزام و وفای به این پیمان الهی پرداخته شده و ثابت می گردد که از جمله بهترین راه ها ی وفای به این پیمان الهی، خدمتگزاری به آستان مقدس حضرت ولی العصر ارواحنا فداه است. در نهایت در فصل چهارم به چگونگی خدمت مقبول به ساحت مقدس امام زمان علیه السلام در آینه دعاها و روایات مربوط به عید غدیر پرداخته می شود. در پشت جلد کتاب این مسیر محتوایی را اینگونه ترسیم می بینیم: "از دیروز، پیمان غدیر، تا ما دست به دست شد و بانگ منادیان، دهان به دهان به گوشمان رسید و مهر امیر علیه السلام، تا قلبهامان، سینه به سینه جریان گرفت. این بار، وقت وفای ماست و این دستان بیعت مهدی است و امروز غدیر ... وقت است که دلدادگان مهدی (علیه السلام)، دلباختگان خدمت او شوند. وقت است که آستین نصرتش بالا زنند و حلقه غلامی اش به گوش آویزند. وقت است که لحظه به لحظه، پیگیر رضایتش باشند، اما: شرمگین و بنده وار، ترسان و امیدوار، خالص و بی آلایش و بیدار ..."
برای دانلود این کتاب بصورت قسمت کتاب الکترونیکی بروید
درفصل اول، "پیام غدیردرکتاب و سنت"،به بیان پیمان و عهد الهی که بر عهده بشر به واسطه ابلاغ خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله پرداخته شده است. در دو فصل بعد به دلایل قرآنی و روایی التزام و وفای به این پیمان الهی پرداخته شده و ثابت می گردد که از جمله بهترین راه ها ی وفای به این پیمان الهی، خدمتگزاری به آستان مقدس حضرت ولی العصر ارواحنا فداه است. در نهایت در فصل چهارم به چگونگی خدمت مقبول به ساحت مقدس امام زمان علیه السلام در آینه دعاها و روایات مربوط به عید غدیر پرداخته می شود. در پشت جلد کتاب این مسیر محتوایی را اینگونه ترسیم می بینیم: "از دیروز، پیمان غدیر، تا ما دست به دست شد و بانگ منادیان، دهان به دهان به گوشمان رسید و مهر امیر علیه السلام، تا قلبهامان، سینه به سینه جریان گرفت. این بار، وقت وفای ماست و این دستان بیعت مهدی است و امروز غدیر ... وقت است که دلدادگان مهدی (علیه السلام)، دلباختگان خدمت او شوند. وقت است که آستین نصرتش بالا زنند و حلقه غلامی اش به گوش آویزند. وقت است که لحظه به لحظه، پیگیر رضایتش باشند، اما: شرمگین و بنده وار، ترسان و امیدوار، خالص و بی آلایش و بیدار ..
حضرت عسكرى عليه السّلام در تفسير آيه وَ إِذْ قالَ مُوسى لِقَوْمِهِ فرمود در زمان حضرت موسی، مردی از بنی اسرائیل به قتل می رسد و در پی آن خداوند خطاب به بنى اسرائيل ميفرمايد.....
هنگامی که امام رضا(ع) به اجبار مامون خواستند که از مدینه به مرو-پایتخت حکومت مامون-برود،در مسیر حرکت خود به نیشابور رسید.هزاران نفر از مردم به استقبال ایشان آمده بودند و گروه زیادی از آنان،قلم هایشان را آماده کرده بودند تا هرچه امام می فرمایند،بنویسند و برای خود و آیندگان نگه دارند.وقتی امام در جمع مردم قرار گرفتتند،آنها به ایشان اصرار کردند که برایشان سخن بگوید.امام به آنان فرمود:
من از پدرم امام کاظم(ع) ، شنیدم و ایشان از پدرش امام صادق (ع) و ایشان از پدرش امام باقر(ع) و ایشان از پدرش امام سجاد (ع) و ایشان از پدرش،امام حسین (ع) و ایشان از پدرش، امام علی (ع) و ایشان از رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) شنید که فرمود،خداوند می فرماید:
{ کلمه لا اله الا الله حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی.}
کلمه توحید (لا اله الا الله) دژ و حصار محکم من است. هر کس آن را بگوید، داخل حصار من شده و هر کس داخل قلعه و حصار من شود، از عذاب الهی در امان است. (حدیث سلسلة الذهب(زنجیره طلا))
پس از اندکی درنگ امام فرمود:
{بشروطها و انا من شروطها.}
اما در صورتی که به شرطهای آن عمل شود، و من یکی از آن شرطها هستم.
مقصود امام(ع) این بود که توحید تنها یک لفظ و شعار نیست .بلکه باید در زندگی اجتماعی ظاهر شود. و تجلی و توحید در زندگی اجتماعی با ولایت امام که همان ولایت خداست میسر می شود.
ما شما را به خودتان وا نگذاشتیم و فراموشتان نکرده ایم و اگر اینطور نبود قطعا مشکلات و دشمنان شما را از پا در می آوردند.
بحارالانوار ج 53 ص 174
امام زمان (ع)که مانند پدری دلسوز برا ی شیعیان هستند اینگونه به یاد ما شیعیان بوده و از ما محافظت و نگاه بانی می فرماید.حال ما فرزندان این پدر مهربان با او چگونه رفتار می کنیم و محبت های اورا چگونه پاسخ می دهیم؟؟؟بیایید برای یک بار هم که شده دعایی خالصانه و مخلصانه به در گاه خدای متعال برای سلامتی و فرج کنیم و از خداوند قادر ظهور پدرمان را طلب کنیم و بدانیم خداوند تبارک و تعالی دعاهایمان را مستجاب می فرمایند چرا که در خود قرآن می فرمایند { ادعونی استجب لکم}
شیخ رضی الدین علی بن یوسف بن مطهرالحلی(علامه حلی)روایت کرده که شخصی نزد امام حسن (ع) آمد و عرض کرد :تو را قسم می دهم به حق آن خداوندی که نعمت بسیار به شما کرامت فرموده که به فریاد رسی و مرا از دست دشمن نجات دهی که دشمنی ستمکار است و حرمت پیران را نگاه نمی دارد و خردان را رحم نمی نماید.حضرت در آن حال تکیه فرموده بود چون این بشنید ،برخاست و نشست و فرمود بگو دشمنت کیست تا از او داد خواهی نمیایم،گفت دشمن من فقر و پریشانی است.حضرت اندکی سر به زیر افکند و سپس سر بلند کرده و خادم خویش را فرمودند آنچه مال نزد تو موجود است حاضر کن.او پنج هزار درهم آماده کرد و به فرمان حضرت،آن پول را به مرد داد.حضرت آن مرد را قسم داد و فرمودند که هرگاه این دشمن تو بر تو رو کند و ستم نماید،شکایت اورا نزد من آور تا من دفع کنم.
کتاب چکیده ی اندیشه ها خلاصه ای از کتاب های دکتر محمد تیجانی می باشد که حسین غفاری ساروی به جمع آوردی آن پرداخته است.این کتاب شامل هفت فصل می باشدکه به شرح ذیل است:
فصل اول:گذری کوتاه بر زندگی دکتر محمد تیجانی دارد.
فصل دوم:بررسی عقاید شیعیان و اهل سنت
فصل سوم:شرح عملکرد برخی اصحاب پیامبر(ص)
فصل چهارم:دفاع از حریم تشیع
فصل پنجم:نگاهی اجمالی به عملکرد شیعیان و اهل سنت دارد.
فصل ششم:شامل توضیحاتی کوتاه درباره ی وهابیت است.
فصل هفتم:در دادگاه(پایانی شیرین برای شیعیان و محبین اهل بیت(ع))
دوستانی که تمایل به دانلود کتاب به صورت pdf دارند، می توانند به قسمت "کتاب الکترونیکی" مراجعه کرده و دانلود نمایند.